موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
که به فروختن دنبه اشتغال دارد. که دنبه فروختن پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). الاّء. (منتهی الارب) ، کنایه از دلبر سرین بزرگ: دلبر دنبه فروشم که ز جان می چربد به صفا از همه خوبان جهان می چربد. سیفی (از آنندراج)
که به فروختن دنبه اشتغال دارد. که دنبه فروختن پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). اَلاّء. (منتهی الارب) ، کنایه از دلبر سرین بزرگ: دلبر دنبه فروشم که ز جان می چربد به صفا از همه خوبان جهان می چربد. سیفی (از آنندراج)
که فروختن رختهای دوخته پیشه دارد. لباس فروش. (یادداشت مؤلف). کسی که پارچه بخرد و از آن لباس به اندازه های مختلف بدوزد و برای فروش عرضه کند. (فرهنگ لغات عامیانه)
که فروختن رختهای دوخته پیشه دارد. لباس فروش. (یادداشت مؤلف). کسی که پارچه بخرد و از آن لباس به اندازه های مختلف بدوزد و برای فروش عرضه کند. (فرهنگ لغات عامیانه)
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود